عملیات شُنام؛ قطعه ای گم شده در تاریخ جنگ
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، چهل و دو سال از آن واقعه می گذرد و البته 42 سال قمری و حدود 41 سال شمسی و هر سال حداقل یک بار مسیرم را از جادهایی انتخاب می کنم که در امتداد رفتن از پاوه به مریوان از جاده دالانی و تته عبور کنم. چند سالی است که جاده را آسفالت کردهاند. از بلندای تته گویی همه دنیا را میشود دید. و چند قدم پایینتر «قله شنام» را که بعد از آن تا چشم کار میکند دشت است و زمین سر سبز دشت حلبچه و شهرها و روستاهای یزرگ و کوچک کنار آن.
عملیات قله شنام در زمان خود بزرگترین عملیات غرب کشور تا آن روز بود و شاهد این ادعا مطبوعات آن ایام است که تا چند روز تیتر درشتشان پوشش و پرداخت آن واقعه بود؛ حتی یکی از روزنامههای کثیرالانتشار ادعای آزاد شدن بیاره و محاصرۀ شهر طُوَیله را کرده بود!
چندی پیش با یکی از دوستان اسناد جنگ، زندگی برادر احمد متوسلیان را مرور میکردیم ولی متاسفانه به این عملیات که اولین عملیات برون مرزی جمهوری اسلامی بعد از تجاوز رژیم بعث بود اشارهای نشده بود. یکی از دوستان، ظریف آهی کشید و گفت: ای کاش تهرانیها هم در این عملیات با ما بودند! به خنده گفتم؛ اگر بودند شنام را از دست نمیدادیم! گفت: نه. اگر تهرانیها در این عملیات بودند، فتح شنام را به بزرگی فتح خرمشهر در کتابها و نوشتههایشان منعکس می کردند.
آری اینچنین بود برادر!
روز 31 خرداد1360 از همدان اعزام شدیم و پس از دو روز سر از مريوان درآورديم. جمعيتي حدود 150 نفر را برادر علیرضا خزايي (فرمانده سپاه اسدآباد) از همدان تحويل سپاه مریوان داد. اكثراً دانش آموز بودیم. از آن جمع 28 نفرشان ما اسدآبادیها بوديم. داشتيم روانه خط ميشـديم كه آقاي خـزايي آمد براي خـداحافـظي، خيلي پكر و گـرفته به نظـر ميرسيد. گفت: امـروز برادر احمـد از مـن خواسـته كه مسـئوليت مـحــور دزلي را به عهـده بگيـرم.
به يكباره هورا كشيديم و پشت بندش يك صلوات بلند. ولي او گفت: «نميشود. متأسفانه من فكر نميكردم كه آقاي شهبازي حرف برادر احمد را زمين بيندازد» شهبازی فرمانده سپاه استان همدان بود و خزایی فرمانده سپاه شهر ما اسدآباد. وقتی که دمق شدن ما را دید؛ امیدوارانه گفت: «ميروم سپاه اسدآباد را تحويل ميدهم و زود برميگردم پيش شما، پيش برادر احمد و تا ميتوانم بچه.هاي سپاه اسدآباد را هم مي آورم اين جا!»
بردندمان روي ارتفاعات «كوه تخت» بلندترين ارتفاع منطقه مريوان و پاوه. روبرویمان به چند شهر عراق مثل طويله، بياره و حلبچه مسلط بود و پشت سر ما هم ضدانقلابيون دمكرات و رزگاري. حد فاصلمان راهي بود كه قاطر هم قادر به طي آن نبود. تمام مهمات و تداركات را كول ميكرديم و از «دكل» ميبرديم. ساختمانی بتونی و محکم که مرکز فرماندهی و تدارکات قلهها و مقرهای اطراف بود و در سینهکش کوهتخت.
تابستان بود و روزهای گرم و شب هاي نسبتاً سردي داشتيم. سنگرو سرپناهی به جز عوارض طبیعی و سنگلاخها که همگی رو باز بودند، نداشتیم. و براي همين آفتاب چهره همه را جنوبي كرده و سوزانده بود. خدا را شكر ميكرديم جايي هستيم كه اطرافمان پر از برف است و الا کسی نمي توانست آب اين جمعيت را از دکل تا اين بالا بياورد. برفها را مقابل آفتاب، روي تكهای نایلون مي ريختيم و آن را به سمت دبهاي بزرگ شيب ميداديم. روزهايي كه هوا خنکتر بود، آب کمتری نصیبمان میشد.
حدود يك ماه روي كوه تخت بوديم. جبهه داشت براي ما خسته كننده و تكراري ميشد. به جز چند درگيري با ضدانقلابيون رزگاري بقيهاش وقت تلف كني بود. برداشتيم يك نامه به برادر احمد، فرمانده سپاه مريوان نوشتيم؛ ما دانش آموزان اعزامي از اسدآباد همدان... خسته شدهايم... جان كلام این که نوشتيم براي كارهاي سخت ديگر مثل پاكسازي، عمليات و ... آمادهايم.
درخواست ما جواب داد و به تعداد نفرات ما، نیروی جایگزین فرستادند. نيروي تعويضي ما همه شمالي بودند. دو ساعته آنها را نسبت به موقعيتها توجيه كرديم. خيلي نگران تمام شدن برف بودند. به آنها اطمينان داديم كه خيالتان راحت، اين جا برف روي برف ميآيد.
کوله بر پشت و اسلحه به دست با نیروهای جایگزین خداحافظی کرده و مسير طولاني كوه تخت را تا جاده شوسه مريوان پاوه پله پله از کوه به پايين رفتيم. كنار جاده منتظر ماشين يا تراكتور بوديم. جيپي در كنارمان متوقف شد. آنها فكر ميكردند ما به سمت پاوه ميرويم. گفتند راننده جيپ برادر همت است، فرمانده پاوه.
مسیر دو ساعته را هشت ساعته طی کرده و به مریوان رسیدیم. ساختمان اعزام نيروی مریوان پر بود از نيروهاي پرانرژي مثل خود ما كه از خطوط مختلف مريوان به اینجا آورده و براي رفتن به عمليات لحظه شماري ميكردند. درياچه مريوان «زريوار» شده بود حمام. هر چند در قسمتهایی از ساحل بچهها سروكله هم ميزدند و خوش بودند.
نیروها را با ميني بوس تا "دزلي" و از آن جا با تراكتور تا "تته" رساندند. به نسبت جمعیت شهر اسدآباد 28 رزمنده، پر تعدادترین در بین شهرهای استان اصفهان و همدان در این عملیات بود. ارتفاع تته همانند ديواري بلند بر مرز ايران ايستاده و مسلط بر قله «شنام» و چند شهر كردنشين عراق مثل حلبچه و بياره و... است. نيروها را به ستون كردند و به هر نفر سه بسته فشنگ اضافي، دو قرص نان و دو عدد كنسرو لوبيا و بادنجان دادند كه همان جا يكي از كنسروها را با دو نان کردی نان نوش جان كرديم.
از تته با حفظ فاصله هر نفر بيست متر از نفر بعد، نيروها را با ستون به دره حيات در دامنۀ تته بردند. دو شبانه روز داخل دره حيات نزديكي محل مورد نظر براي انجام عمليات در قله شنام، داخل صخرهها پناه گرفته بوديم. نه از ديد دشمن، بلكه از سرماي شبانه و آفتاب روزانه! از چشمه كوچكي حدود پانصد نفر آب مي خوردند و معمولاً ده، پانزده نفر هميشه توي صف آب بودند. يكي از بچههاي اصفهان به من گفت: برادر شما دنبال برادر احمد بودي؟! گفتم: من، نه. ولي كو؟ كجاست؟
پاسداران روي لباس خاكي آرم سپاه داشتند. احمد چراغي، رضا چراغي و قجه اي را قبلاً ديده بوديم. ولي چشمهاي سرگردان دنبال احمد بود.
اشاره كرد به پاسداري كه لباس سبز پوشيده بود و توي صف آب كنار چشمه داشت با آقاي چراغي صحبت مي كرد. جلو رفتم. كلام شان را بريدم و بدون مقدمه گفتم: سلام، برادر احمد. برگشت سمت من و با رويي گشاده جوابم را داد. دست دراز كردم و دستم در دستش گم شد. او را محکم بوسیدم. برگشتم پيش بچهها و داد زدم: بچه ها من برادر احمد را ديدم. خودش بود به خدا. بوسيدمش. برسيد تا نرفته ... كنار چشمه...
نان و كنسرو بچه ها روز قبل تمام شد. آب مي.خورديم و شكر خدا ميكرديم. سر و صداي بعضي از بچه ها بلند شده بود و اعتراض كه چرا عمليات انجام نداديم. يكي با صداي بلند به آقاي قجهاي ميگفت: بي خود و بي جهت ما را آورديد توي اين دره كه چي؟ مگر نمي بينيد اكثر بچهها اسهال گرفته اند؟!
قجه اي هم فقط مي خنديد و مي گفت: اگر ديشب به خط میزدیم، همه اسير ميشديم، دشمن هوشيار بوده... به دليل احتمال هوشياري دشمن عمليات به امشب افتاد.
غروب روز(18 رمضان) 29 تيرماه 1360 در نقطه رهايي، نزدیک روستاهای «کیمنه» و «بیدرواز» زير قله شنام منتظر فرصت حمله بوديم. هوا داشت سرد ميشد. آمار كل نيروها از سپاه، بسيج، ژاندارمري، ارتش، پيشمرگان مسلمان كرد مريوان و نيروهاي قیاده پيشمرگ عراقي، به حدود پانصد نفر نميرسيد. رضا چراغي نيروها را سازماندهي كرد و برادر احمد در يك بلندي ايستاد و چند دقيقه آخرين سفارشات لازم را كرد: ... برادران من، ما پس از ده ماه از تجاوز دشمن بعثي ميخواهيم انتقام بگيريم. ولي نه در خاك خودمان. بلكه دشمن را در خاك خود «قله شنام» ادب مي كنيم!
با شنیدن سخنان برادر احمد همه به وجد آمديم. يكي گفت «تكبير!» و چند نفر با صداي «هیس» مانع جواب شدند. چرا كه فاصلهاي با سنگرهاي عراقي نداشتيم.
عملیات آغاز شد و قبل از طلوع آفتاب كلك عراقي ها را از قله شنام كنديم. تعدادي كشته و 65 اسير ازشان گرفتيم. مجموع تلفات ما يك شهيد و تعدادي مجروح بود كه زحمت حمل آنان با اسراي عراقي بود و برادر رضا چراغي هم با دستي مجروح آنان را به عقب (دره حيات) هدايت ميكرد. راستي رضا چراغي يكي از شيشههاي عينكش شكسته بود و در گوشه چشمش ردي از خون بود كه تا ريش حنايي اش رفته و خشكيده بود.
چند ساعت بعد از تثبيت مواضع، آتش انواع جنگ افزارها از خمپاره گرفته تا توپهاي سنگين و هلي كوپترهاي جنگي روي قله شنام متمركز شده بود و مثل شلاق يكسره و پياپي بر گردۀ شنام مي كوبيد. بالا رفتن آمار شهدا و مجروحين و افرادي كه آنان را به عقبه حمل ميكردند و... باعث شد شنام خلوت شود. جنازه احمد چراغي دلم را كباب كرد. من تا به آن روز به جرات بگويم خون دماغ نديده بودم. ولي پيكر چهار شهيد را با پيرمردي اصفهاني روي قاطر بستم و عقب فرستاديم. سرا پا خوني شده بودم. برايم بسيار سخت و رنجآور بود، ولي بعد عادت كردم. چنان كه چند بار در چند قدمي ام شاهد شهادت دوستانم بودم.
احمد چراغي را مي گفتم. پيرمرد اصفهاني بعد از آنکه كلت احمد چراغي را از حمايلش جدا كرد، سرم داد كشيد که آی پسر! زود بپر و این کلت را به برادر احمد بده و زود برگرد!
در دامنۀ شرقی قلۀ شنام برادر احمد در نقطهای گودالی با یکی از فرماندهان ارتش نشسته بود. هر کدام بیسیمی به دست داشتتند و با فریاد و عصبانیت تمام صحبت میکردند. چند لحظه بعد برادر احمد متوجه حضور من در مقابلش شد. کلت را نشانش دادم و گفتم این کلت برادر چراغی است و از جنازهاش جدا کردم. برادر احمد بدون آنکه قدمی به طرفم بیاید با اشارۀ دست از من خواست که کلت را به لبۀ سنگرش بگذارم. احمد بر خلاف ديروز پكر بود و گرفته؛ گريه نميكرد و بس.
غروب كه شد هر چند نفر زير صخرهاي از ترس سرما و تركش پناه گرفته بودیم. غروب نوزدهم رمضان بود. پنج نفر از همكلاسيهايم را ديدم كه گوشهاي پنهان شده بودند و هر از گاهي يكي از آنها بيرون ميآمد و رگبار به سمت سنگرهاي عراقي ميگرفت. با جعفر مولوی چند دقيقه پيش آنها نشستم. قمقمههاي آنها هم خالي بود. همه ساکت بودند و گویی خسرو را نمایندۀ خود کرده بودند. از من پرسيد: سنگرت كجاست؟ شب كجا ميخواهي بروي!؟
نگاهی به اطراف که جای جایش آتش بود و دود و انفجار انداختم و گفتم: همين جا پیش شما میمانیم! خسرو بی برو برگرد، رك و پوست كنده به من گفت: مگر نمیبینی که جاي ما تنگ است؟ تا هوا تاریک نشده به فكر سنگري براي خودتان باشید!
جعفر که از لحن خسرو به شدت عصبانی شده بود، بلند شد و دست مرا گرفت و گفت: بیرونمان کردند! خسرو هم ناراحت شد از اینکه جعفر اینطور حرفی را زد. بلند شدیم. من خداحافظی کردم ولی جعفر با عصبانیت از آن پنج شش نفر جدا شدیم. لحظهای برگشتم و خسرو را دیدم که میخندد. خندهای شاید اعتراضی بر عصبانیت بیمورد جعفر.
با تاریک شدن هوا شدت آتش عراقيها از همه طرف روی قلۀ از دست رفتۀ شنام بیشتر و بیشتر شد. به همراه عموغلامحسین یعقوبی، سیدتقی حسینی، محمد عطایی، جعفر مولوی، فریدون مرادی، محرم فروتن، یونس رستمی، سیدتقی حسینی در دماغۀ غربی شنام در صخرهای آخور مانند شب سرد و خطیر را به صبح رساندیم. خبری از آتش دشمن نبود. ما هم آتشی نداشتیم. چه آتش پشتیبانی و چه حتی گلولهای که از گلوی کلاشینکف به سمت دشمن شیلیک شود. غافل از آن بودیم که در محاصرهددشمن گرفتاریم.
هوا که روشن شد جعفر که به نظرم دچار عذاب وجدان شده بود و یا شاید دلش برای آن پنج شش نفر تنگ شده باشد، بدون پیشنهاد همراهی به من، به طرفشان راه افتاد. با رفتنش جا کمی فراخ شد و توانستم پایم را دراز کنم و چشمانم گرم خواب شود. رفتنش به چند دقیقه نرسید که برگشت. برگشت در حالی که با صدای بلند گریه میکرد. گریهای که مرا از خواب سنگین بیدار کرد. جعفر علاوه بر خبر شهادت دوستان، از محاصره و احتمال اسارت باقیماندگان در قله را به ما داد. باقیماندگانی که باز به نسبت بقیۀ شهرها، اسدآبادی بودند. همه با صدای بلند گریه میکردیم.
گرسنه، تشنه و خسته در فراق دوستان در غربت و سرنوشتی نامعلوم گریۀ سردادیم. کسی نبود ما را آرام کند. بزرگ ما عموغلامحسین بود که گریه امانش نمیداد. از روز قبل حتی یک قطره آب نخورده بودیم و در عجبم از این همه اشک که بر گونههای خشکمان جاری بود. فاصله ما با عراقي ها به پنجاه متر هم نمي رسيد. نميدانم آنها آیا صداي گريه ما را در فراق دوستانمان ميشنيدند!؟
احساس غریبی عجیبی در وجودمان رخنه کرده بود که همگی به بان آوردیم. کسی نبود که حاضر به اسارت شود. مقاومتی هم ممکن نبود. جز مرگ و یا اسارت چاره ای نبود. احتمال اسارت لحظه به لحظه بیشتر میشد. یکی گفت همگی جمع شویم و با با کشیدن ضامن چند نارنجک، جان خود را از اسارت نجات دهیم. دیگری میگفت این کار با خودکشی هیچ تفاوتی ندارد و تن دادن به اسارت از رفتن به جهنم بهتر است.
شنام كاملا آرام بود و آتش قطع شده بود. هرچند از روز اول هم آتش توپخانه ما خاموش بود. از كوره راهي كه به دره حيات ختم ميشد، یکی به سرعت تمام و حرکت زیگزاگی به سمت ما میآمد. از بالای سرما عراقیها او را زیر رگبار خود گرفته بودند ولی او صحیح و سالم خود را به ما رساند. موی خرمایی داشت و کمی هم آبله رو بود و روی بلوز خاکیاش آرم مخملی آبی سپاه نقش بسته بود.
سراغ برادر احمد را گرفت. سنگر برادر احمد را نشانش دادم. قبل از آنکه به سمت برادر احمد برود خطاب به ما گفت: «به غیر از همین قسمتی که شما هستید تمام قلههای شنام سقوط کرده و اگر تا ده دقیقه دیگر اینجا بمانید، قطعاً اسیر عراقیها میشوید، از همین جایی که من آمدم، از همین جا به سرعت به عقب برگردید.» یکی گفت برادر احمد باید به ما دستور بازگشت به عقب بدهد و اگر ما برویم او تنها میماند!
یقین کردیم که او کارهای هست و قاطعیت گفتارش به ما باوراند که باید از شنام عقبنشینی کنیم. گفت شما بروید و من میروم و برادر احمد را هم می آورم.
به شکل معجزهآسایی حدود 50 نفر سالم به عقب برگشتیم. در حین بازگشت از زیر باران گلوله و خمپارهها و آرپیچی عراقیها در حال گذر از داخل روستای «بیدرواز» چشمم به آب خروشانی افتاد که از یک بلندی مثل یک آبشار کوچک به داخل کوچه میریخت. بیشتر از یک روز بود که تشنه بودم. بیتوجه به همۀ خطرات چنان شکمم را پر از آب کردم که موقع فرار، صدای شلپ شلوپش حین دویدن به گوشم میرسید.
پس از سه چهار ساعت صخرهنوردی خود را به حیات رسانده و به جمع هفتاد، هشتاد نفري كه از قافله شهدا جا مانده بودند، ملحق شدیم. آمار دقیق اسدآبادی ها را آقاي منوچهر شعباني گرفت. حسین صوفیان زار و نزارترین جمع ما، آخرین نفری بود که از شنام به حیات رسید. غمبارترین غروب عمر 17 سالگیام آن روز بود که از فرط گریه، ناي راه رفتن نداشتيم.
برادر احمد گوشهاي چمباتمه زده بود. از چهرهاش غم ميباريد. با آقاي شعباني در نزدیکی اش نشستیم برادر احمد از سوال آقای شعبانی فقط گریست. سوالی سخت بود: « برادر احمد، آیا حقیقت دارد که امشب قرار است برای انتقال پیکر شهیدان عملياتی انجام شود؟! آخر جنازه پنج تا از بچههاي شهر ما روی شنام جا مانده!»
با گریۀ برادر احمد، ما نیز جان گرفته و گریه سردادیم.
حس میکردیم هنوز خون بيژن شفيعي، خسرو آزرمي، محمد همايي رشيد، محمد ورمزيار، محمد فروتن روی شنام جاری است و خشک نشده و مانند دوستانی بیوفا در حال دور شدن از آنان هستیم.
پس از حدود پنج ساعت دیگر از حیات به تته رسیده و از آنجا در سرازیری تندی به در اطراف پاسگاه شهدا روی شنهای سرد، دراز به دراز افتاده و تا ظهر روز بعد خوابیدیم و شاید گرسنگی عامل بیداری ما 15 نفر شد. 12 نفر از ما شهید و مجروح شده بودند.
خبر به شهر اسدآباد رسید و دور روز بعد علیرضا خزایی فرمانده سپاه را به مریوان کشاند. او آمد و در ساختمان اعزام نیرو برایمان صحبت کرد. فقط شهیدان نبودند. همۀ مجروحین از بیمارستان مرخص شده و کسی از آنان به جز سه نفری که برای مداوا به سنندج رفتند، به اسدآباد برنگشت. آقای خزایی، ما باقیماندههای بازگشته از شنام را علاوه بر دعوت به صبر، دعوت بر ادامۀ راه شهیدان و بازگشت به خط مقدم کرد.
به ارتفاع کوهتخت و خط مقدمی برگشتیم که قلۀ شنام در تیررس نگاه و قتلگاه دوستان مقابلمان بود و بوی خون و باروت هنوز از کشتگان در مشام میپیچید. تا یک ماه چشمانمان دایم اشکی بود و هر روز امید داشتیم شنام آزاد شود و با پیکر دوستان به شهر برگردیم و این آرزویی شد که با خود باید به گور ببریم.
بالاخره «محمود شهبازي» پذيرفته بود كه عليرضا خزايي به ياري و مدد احمد متوسليان بشتابد. آقاي خزايي جمعيتي را براي آزادي شنام و حمل پيكرهاي شهدا آماده كرده بود. ولي كاروان به سمت سرپل ذهاب تغيير مسير داده و در چهلمين روز شهادت گمشدگان شنام، عمليات قراويز انجام میشود و عليرضا خزايي به همراه جمع كثيري به شهادت میرسد.
ميگفتند، او تا ساعتي قبل از شهادت آرزو داشت تا به ياري احمد بشتابد تا... و از اسدآباديها شنيده بود كه احمد هم در فراق شهدا بيتاب است.
نمي دانم شايد احمد هم دارد با بسيجيانش در قله شنام همدردي ميكند كه رخ نشان نميدهد. 30 تیرماه امسال، چهل و یکمین سالروز پرواز آنان است و 14975 روز است که آنان ایران را به ما سپرده اند. امروز گشتی در زادگاهشان شهر اسدآباد زدم. خبری از نام و یادشان نبود. حتی در یک برگ A4 تصویر و نامشان بر دیوار شهر نقش نبسته بود. شنیدم چند روز دیگر یکی از سران قوا قرار است ساعتی قدم رنجه کرده و وارد شهر شود. خدا نکند؛ شهر پر از انواع بنرها و خوشآمدگوییها شود و باران تملق و ریا بر شهر ببارد و بازار چاپلوسی گرم و مظلومیت شهیدان آشکارتر شود.
بازماندهای از عملیات قله شُنام
علی رستمی
30تیرماه 1401